رمان جونکوک { عمارت ارباب }

part 15

× با سر درد بیدار‌ شد نگاهی به اطرافم کردم که تو اتاق تاریکی بودم همین که خواستم بلند بشم متوجه زنجیر هایی که به پام و دستم بسته بودن شدم ای لعنت بهش که شروع کردم با صدای بلند به کمک خواستن
× کمککککککککک کسیسییی اینجا نیست با شمامممممم اهاییییی
× بی فایده بوو هیچ کس جوابم نمیداد دیگه از کسی درخواست کمک نخواستم همین که ساکت شد در باز شد که متوجه مردی شدم خیلی ترسیدم که به سمتم اومد بیشتر که نگاه کردم باورم نمیشد جک‌ بود از ترس به خودمم میلرزیدم که فکمو با دستش محکم گرفت و با صدای بلند شروع کرد به حرف زدن
جک: چه دوست پسره ساده ای داری به راحتی تورو دزدیدم دختر خوشکلی هستی و باید برای من باشی
× من برای تو نیستم برای هیچ‌کس نیستم ( داد)
جک: با خودت چی فکر کردی که سر من داد میزنی میدونی میتونم‌چیکار کنم پس خفه شوووو( داد)
×خفه نمیشم دستمو باز کن میخوام برم اشغال عوضییییی( داد)
جک: اشغال( میزنه تو گوش ات) بادیگارد
بادیگارد: بله ارباب
جک: شلاقو رو بیار
× اخخخخ هقققق نه خواهش میکنم
جک: فایده نداره
× نهههه
جک: دو اپشن بهت میدم
۱ الان میزنمت
۲ بامن ازدواج می‌کنی
× حاظرم بمیرم ولی با تو ازدواج نمیکنممم
بادیگارد: بفرماید شلاق ارباب
جک: بشماررررر
× آخ ۱
اخخخخخ ۲
خخ۳
.....
......


.......



ویو کوک: ات خیلی دیر کرده بود با استرس به اطرافم نگاه میکردم که بادیگارد به سمتم اومد و گفت ات دزیده شده همه بادیگارد هارو آماده کردم و جیپس که به ات وصل کرده بودم رو روشن کردم‌ و مکانش رو ردیابی کردم ..... اونجا عمارت جکه..... لعنتییی
_ به سمت عمارت جک‌ برید سریع
_ اعصابم خیلی خراب بود چرا باید برای یک دختر آنقدر ناراحت و اعصبانی باشم نکنه من ..... امکان نداره




ادامه دارد🌃


حمایت یادتون نره تنکیو بای بای 💞
دیدگاه ها (۶۳)

رمان جونکوک ( عمارت ارباب )

رمان جونکوک ( عمارت ارباب ) پارت اخر

رمان جونکوک ( عمارت ارباب )

رمان جونکوک ( عمارت ارباب )

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط